بعضی وقتا این قدر به نداشته هات فکر می کنی که کم کم یادت می ره که چه چیزایی داری و داشتی ! ... بعضی وقتا این قدر توی افکارت غرق می شی که فکر می کنی اونا واقعیت دارن و می خوای همون جا بمونی و زندگی کنی ... بعضی وقتا خودتم می دونی داری اشتباه می کنی ولی تاتهش می ری ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا یادت می ره که اومده بودی که نسیم باشی ... یادت می ره قول و قرارایی رو که با خودت گذاشته بودی ... بعضی وقتا یه اشتباه کوچیک برات مثل یه جرقه توی انبار کاه می مونه ولی کاش انبار ، انبار کاه باشه ، به درک که بسوزه و خاکستر بشه ولی نیست ... این افکار و خودتی که آتیش می گیره و خاکستر می شه ... بعضی وقتا وقتی خاکستر شدی دوباره یه فرصت داری که همه چی رو دوباره از نو بسازی مث یه ققنوس ولی بعضی وقتا دیگه فرصت دوباره شروع کردن رو هم نداری ... بعضی وقتا دلت می خواد که بری یه جایی که فقط خودت باشی و خودت و می ری ، ولی یهو همه میان و پیدات می کنن ... بعضی وقتا میای جلوی چشم همه وایمیسی و هی می گی این منم ها ولی انگار هیچ کس نه تو رو می بینه و نه صدات رو می شنوه ... بعضی وقتا یه نقاب خوشحال می زنی و خودت رو پشتش قایم می کنی تا کسی نفهمه که چی توی دلته و این واقعا تو نیستی و بعضی وقتا تو بدون سانسور ِ خودت اشک می ریزی و دیگران بهت می خندن یا ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا !
لیست کل یادداشت های این وبلاگ