سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  بازدید امروز: 3  بازدید دیروز: 4   کل بازدیدها: 82948
 
قصه با تو بودن
 
دیگر برای مهربان شدن دل کسی منتظرنمی مانیم !
نویسنده: مسافر تقدیر(سه شنبه 85/9/21 ساعت 6:46 عصر)

شاید روزی بیاید !!

 روزی که همه منتظرش هستیم ٬

روز آرزوهایی که برآورده می شوند .

روزی می آید که در آن روز نه حسرتی باشد ٬نه دلتنگی ٬نه کاشی!!

روزی می آید که همه یکرنگ باشیم٬دیگر احتیاجی نیست حرفها راناگفته درون سینه حبس کنیم .

دیگر بغض غمی نیست که گلوهامان را در هم بفشارد دیگر از اشکهای بی صدا خبری نخواهد بود همه شادیم٬

همه آشتی هستیم بینمان فاصله بیش از یک نفس نخواهد بود دیگر برای باهم ماندن دعا نخواهیم کرد دیگر برای مهربان شدن دل کسی منتظرنمی مانیم !

آن روز همه دلها با همند و مهربان و بی تاب هم آن روز دیگر انتظاری نیست دیگر صبری نیست !



نظرات دیگران ( )

کوچه بی انتهای عشق
نویسنده: مسافر تقدیر(یکشنبه 85/9/19 ساعت 3:16 صبح)

تو را غایب نامیده اند ، چون "ظاهر" نیستی ، نه اینکه "حاضر" نباشی.

"غیبت" به معنای "حاضر نبودن " تهمت ناروائی است که به تو زده اند و

 آنان که بر این پندارند ، فرق میان "ظهور" و " حضور " را نمی دانند،

 آمدنت که در انتظار آنیم به معنای "ظهور " است ، نه "حضور" و

دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند،ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را .

وقتی ظاهر می شوی همه انگشت حیرت به دندان می گزند

با تعجب می گویند : که تو را پیش از این هم دیده اند.

و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی ، زیرا امام مائی.

جمعه که از راه می رسد،صاحبدلان "دل" از دست می دهند و

 قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله میکنند و

 آمدنت را به انتظار می نشینند...

و اینک ای قبله هر قافله و ای " شبروان را مشعله " در آستانه آدینه ای دیگر

با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار زمزمه می کنیم.

 

 سالهاست که میخوانیمت ،

نمی آیی

اگر نخوانیمت ، میمیریم

و چه سخت و دردناک است

این ماندن بی تو

عکسی از تو نداریم

حتی نشانی

ای کوچه بی انتهای عشق

با یاد تو

بوی گل یاس می آید

ای خال قشنگ هستی

دلم برای تو گرفته

کی می آیی؟

جان مادرت زهرا (س)

 

***********



نظرات دیگران ( )

کاش کاندیدای شورا بودم تا ...
نویسنده: مسافر تقدیر(یکشنبه 85/9/19 ساعت 3:4 صبح)

کاش کاندیدای شورا بودم تا ...

هر چه زمان سپری میشه و به پایان آخرین ماه از فصل پاییز نزدیک تر میشویم

کم کم تبلیغات کاندید های شورای شهر در جامعه پر رنگ تر میشود .

تبلیغاتی که از مدتها پیش آغاز شد

اما ای کاش من هم یک کاندید بودم تا هر روز به جنت نزدیک تر میشدم .

به چند دلیل ...

1) چون کاندیدا ها برای تمام افراد شهر سلام میکنند ( چه دوست و چه دشمن ).

2) چون کاندیدا ها در صفوف نماز جمعه و نماز های یومیه به وفور به چشم میخورند .

3) چون کاندیداها برای خدمت به مردم در ایام تبلیغات و معرفی خویش از شام شب خود میگذرند .

4) در این ایام به ندرت جواب رد به مستحقی که به سراغشان میرود میدهند .

5) در مساجد حضوری مکرر دارند و سعی میکنند نفر اولی باشند که ورود میکنند و نفر

آخر باشند که خارج می شوند.

6) با خدا آشتی میکنند و دست به دعا میبرند ( تا ... )

7) به هیات های مذهبی کمک میکنند تا بیرق امام حسین (ع) در قلل آزادی بر افراشته شود.

8) در این مدت هرگز کاری انجام نمیدهند تا کسی از دست آنها عصبانی یا ناراحت شود و اگر هم

چنین کاری انجام دهد به زور فرد مورد نظر را راضی میکند .

9) اگر فرصت شد دست به مدرسه سازی و بیمارستان سازی هم میزنند .

و ...

خیلی موارد دیگر که همه را نمیتوان بر روی کاغذ آورد .

اما همین مواردی که ذکر شد باعث صوابهای زیادی میشود

اگر کسی این موارد را انجام دهد مطمئنا در طبقات بالایی بهشت به سر خواهد برد.

( شک داری برو از قرآن بپرس )

حالا تو اگر جای من بودی دوست نداشتی که کاندیدا باشی ؟

از خدا بخواهیم تا همیشه عمر همینطور باشند .

الیته همه کاندیدا ها اینطور نیستند.



نظرات دیگران ( )

باشه قبوله هرچی تو بگی!
نویسنده: مسافر تقدیر(شنبه 85/9/18 ساعت 12:13 صبح)

 أقا کی میخوای بیای

بسم رب المنتظر المهدی

عاشق و معشوق: من رو دوست داری؟؟ آره! معلومه که دوستت دارم. حاضری برام هرکاری بکنی؟؟ این هم آخه سئوال داره؟ تو بگو من برات میمیرم! مثلا چیکار میکنی برام؟ هرچی که تو بگی! ببین من برای مهریه‌ام یک کامیون گل رز میخوام! باشه قبوله. هرچی تو بگی. ببین من میخوام تو دیگه با اون دوستات نری جایی! باشه قبوله. هرچی تو بگی. اصلا از این اخلاقت هم که توی جمع زیاد حرف میزنی خوشم نمیاد اگه من رو دوست داری این عادت رو هم باید ترک کنی! باشه قبوله هرچی تو بگی.


باشه قبوله هرچی تو بگی!


عاشق و خدا:خدایا من تو رو خیلی دوست دارم. همیشه بهت این رو گفتم. همیشه توی مناجات شعبانیه اون قسمتش که خیلی دوسش دارم گفتم که اگر من رو به جهنم بندازی هم به همه اهل جهنم اعلام میکنم که من تو رو دوست داشتم و دارم. بنده من! من هم به تو علاقه دارم و اگر میدونستی شدت علاقه من رو از خوشحالی دوست داشتی زودتر به سمت من حرکت کنی. راستی خدایا چرا نماز صبح باید دو رکعت باشه؟ نه قبوله هرچی تو بگی اما میخوام دلیلش رو هم بدونم. این که اشکال نداره. راستی خدایا چرا اون چیزی رو که ازت خواستم بهم ندادی؟ صلاح تو نبود. اما من میخواستم. اگه بهت میدادم از من دور میشدی! نه خدایا! فکر میکنی. من دوستت دارم. هرچی تو بگی اما این حرف من رو هم گوش کن. تازه اون یکی اون دفعه که اومدم مشهد جلوی امام رضا(ع) ازت یک خواهشی کردم هنوز اون هم درست نشده! درست میشه اما کمی باید صبر داشته باشی. ببین خدایا هرچی تو بگی اما من عجله دارم. اگر زود به دستش بیاری زود هم از دستش میدی. نه خدایا! هرچی تو بگی اما تو به من زود بده من خودم حواسم هست که چطور ازش مواظبت کنم. نگران نباش از دستش نمیدم. باید صبر کنی! صبر؟ هرچی تو بگی اما اگه فردا کارم رو درست نکنی من باهات قهر میکنم. اصلا دیگه نماز هم نمیخونم تا ببینی که خیلی جدی حرف میزنم. خوب خودت ضرر میکنی! من که به اون نماز محتاج نیستم. من این چیزها حالیم نیست. من میخوام میخوام میخوام.... این یکی از امتحاناتت هست. محبتت چقدر بود؟؟ نه خدایا من خیلی دوستت دارم اما... اگه من رو دوست داری فقط گناه نکن مثلا اینجا غیبت نکن! خدایا هرچی تو بگی اما آخه نمیشه که من وسط این جمع اظهار نظر نکنم و نگم که من هم میدونم کی چیکار کرده! ضایع میشم. دروغ نگو! خدایا باشه هرچی تو بگی اما اگه راستش رو بگم که کارم پیش نمیره! مواظب نگاهت باش! باشه خدایا هرچی تو بگی اما یک نظر که اشکال نداره. تازه اینها عادی شده دیگه! لذتی هم نیست. مواظب... خدایا صدا نمیاد! دیگه صدا قطع شد. حالا چند روز دیگه میام و توبه میکنم. فعلا هی نگو این کار رو بکن اون کار رو نکن. تازه یادت نره چیزهایی رو هم که خواستم زود فراهم کنی.


باشه قبوله هرچی تو بگی اما...


عاشق و معشوق: ببین اگه من رو دوست داری باید یک خونه داشته باشی توی اون خیابونی که من دوست دارم. باشه قبوله هرچی تو بگی. اگه من رو دوست داری باید ماشینت مدلی باشه که من میخوام. باشه قبوله هرچی تو بگی. باشه قبوله هرچی تو بگی.


عاشق و خدا: اگه من رو دوست داری فقط گناه نکن. باشه قبوله هر چی تو بگی اما...


راستی من چقدر در برآورده کردن خواسته‌های امام زمانم تلاش میکنم؟؟ چرا هربار که من باید وبلاگ رو آپدیت کنم کلی هم باید از خودم و کارهایی که کردم خجالت بکشم؟؟ حالا لااقل روز جمعه‌ای برای ظهور آقا که بزرگترین حاجتشون هست دعا کنم تا سعی کنم بقیه کارهام رو هم اصلاح کنم.


اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من اعوانه و انصاره و شیعته


 



نظرات دیگران ( )

خدا یا
نویسنده: مسافر تقدیر(شنبه 85/9/18 ساعت 12:5 صبح)



نظرات دیگران ( )

بیا،بیا که من اینجاشکسته با ل و اسیرم
نویسنده: مسافر تقدیر(پنج شنبه 85/9/16 ساعت 2:1 عصر)

 

.

پبامبر اعظم

 من از قبیله زخم ، من از تبار کویرم

کجاست مسلخ عشقی ، که شاعرانه بمیرم

تو را قسم به کبوتر ، تو را قسم به سپیدی

بیا،بیا که من اینجاشکسته با ل و اسیرم

بدون رویشت دستت،پر ازصداقت زخم است

دل همیشه رئوفم ، لب همیشه کویرم



نظرات دیگران ( )

لحظه ی دلتنگی ...!
نویسنده: مسافر تقدیر(چهارشنبه 85/9/15 ساعت 2:13 صبح)

سکانس اول امام رضا


شخصی نزد امام رضا آمد و عرض کرد : آقاجان ما را هم از دعای خیرتون فراموش نکنید. امام هشتم در جواب گفت : مگر من فراموش می کردم که تو یاد آوری کردی ؟ شخص کمی فکر کرد و گفت : بله خب ، درست می فرمایید شما امام امت هستید و بر احوال امت آگاهید و نیازی به یادآوری من نبود. امام رضا رو به شخص گفت :درست نفهمیدی،بگذار برایت بهتر بگویم، آن لحظه که تو در دلت می گفتی ای کاش امام رضا به یاد من هم باشد همان لحظه من دستم را بالا برده بودم و داشتم برای تو دعا می کردم ..... این تو نبودی که یاد امامت افتاده بودی ، این امامت بود که یاد تو افتاده بود!


*********


سکانس دوم خدای امام رضا


تا به حال شده از دست مردم دنیا خسته بشی؟ تا به حال شده از گذر زمان خسته بشی ؟تا به حال شده دنیا برات خیلی کوچک بشه ؟  شده احساس بکنی دوست داری با خدایت حرف بزنی درد ودل کنی ؟! آن لحظه که تو دلت گرفته بود آن لحظه که تو دوست داشتی با خدات مناجات کنی همان لحظه خدا داشت در عرشش تو را صدا می زد!  این تو نبودی که دوست داشتی با او درد و دل کنی این او بود که دوست داشت راز و نیاز بنده ی خود را بشنود! این او بود که تو را شب بیدار کرد و گفت از دلت برایم بگو! مگر غیر از این بود که آن لحظه دوست داشتی پرواز کنی ؟ مگر غیر از این بود که این دنیا برات کوچیک شده بود ؟ آن زمان خدا داشت تو را صدا می زد:


ای بنده من کجا می ری؟..... بنده ی من نکنه اشتباه بکنی ؟...... بنده ی من می دونی من چقدر تو را دوست دارم ؟ .... بنده ی من نمی خوای با من حرف بزنی نمی خوای با من درد و دل کنی؟.... بنده ی من،‏ من به حرفهات کامل گوش می دم بیا برای خودم بگو ....بنده ی من نکنه سراغ کس دیگری بروی .... بنده ی من نکنه ناامید بشی...!



*********


سکانس آخر مناجات با خدای امام رضا


خدایا تو چرا من رو صدا می زنی؟ .... تو چرا دوست داری من با این همه گناهم سراغ تو بیام .... خدایا چرا دوست داری حرفهای دل من رو بشنوی؟ .... خدایا چرا اینقدر بنده ای حقیرت را دوست داری؟ .... چه قدر لحظات زیبایی است این لحظات دلتنگی ، زمانی که تو من را می خواندی و من از خودم و این دنیا  خسته می شدم و دوست داشتم به سوی تو پرواز کنم .... خدایا تو منرا بار دیگر صدا بزن من هم به حال خودم  زار می زنم:  ظلمت نفسی



نظرات دیگران ( )

۞ حرف های من با کسی که می آید ۞
نویسنده: مسافر تقدیر(چهارشنبه 85/9/15 ساعت 1:6 صبح)

 


درد دلهای من با مهدی:


 سلام مهدی جان !


می بینی؟ این من هستم . بنده ئ گستاخ خدا . مهدی جان  میدانم که می شنوی.


به جدت محمد که طاقت زیستن ندارم.


افسوس و هزاران افسوس که با وجود تو و پرورگارت ، باز هم شبی بدون گناه را نمی گذرانم.


دنیای من فقط پول است ، در حالی که بر نماز خود ، قبله و شرافتم ، پشت کرده ام.


مهدی جان ! میدانم که چشمان خیس مرا می بینی.


نامه ام را با اشک چشمانم مزین کرده ام  . شاید ترحمی بر این قطره ها شود و جوابی بشنوم.


مهدی جان ! اگر بیایی...اگر بیایی دستانت را گرفته و تو را با خود به نزد یتیمان می برم.


تو را به نزد آنهایی می برم که بر روی تخت بیمارستانها ، در انتظار شفا هستند.


ولی مهدی جان ! پولی برای شفا ندارند.


میدانی پاسخ چشمان خیسشان را چگونه میدهند؟


با درد و رنج.


تو را نزد جماعتی می برم ، که دلهایشان مرداب خون است.


تو را نزد جماعتی می برم ، که افطارشان اشک چشم است.


تو را نزد جماعتی می برم ، که با خنجرهای بُران ، به عشق ابا عبدا...  ، سر و روی خود را پر از خون می کنند.


تو را نزد آن جماعتی می برم ، که جدت بر دستانشان بوسه زد ، ولی اکنون آنان بوسه بر دستان می زنند.


تو را نزد جماعتی می برم ، که از خجالت اهل و عیال ، اشک چشمانشان را مخفی می کنند.


وقتی که تو را نزد این جماعت خونِ دل خورده بردم ، باز هم از تو طلب پوزش کرده و تو را نزد جماعتی از گرگان می برم.


به تو میگویم:


یا مهدی ! سرورم ! مواظب خودتان باشد . این جماعت به هنگامی که تشنه شوند ، خون می آشامند و به وقت دیگر ، فکر و عقل  می خورند.


با هم وارد وادی اول می شویم.


می بینیم که چگونه ، گروهی مورد تمسخر گروه دیگری واقع شده اند.


می بینیم که چگونه ، جماعتی از رنج کشیدگان  ، به بردگی گماشته شده اند.


می بینیم که چگونه ، این جماعت به سوی طمع کشیده شده اند.


و در وادی دوم وارد عبادتگاه این جماعت می شویم.


در اینجا مردم سجده کرده اند. در مقابل این موجود پست  ، شیطان .


نگفتم مهدی جان ! نگفتم...


افسوس و هزاران بار افسوس بر اینان که با وجود تو و پروردگارت ، باز هم این جماعت از سجده ، در برابر ابلیس دست نمی کشند.


آخر تا کی ؟تا کی پستی؟


و تمامی اینان عقده های دل بود . وگرنه من میدانم که تو بر همه چیز آگاهی.


 


فقط نامه ای بود و چشمان خیسی ، در تعجیل فرجت...



نظرات دیگران ( )

مهدی می بیند و نمی آ ید؟ خدایا ، حکمتت را شکر
نویسنده: مسافر تقدیر(چهارشنبه 85/9/15 ساعت 1:4 صبح)


 








نظرات دیگران ( )

رو در رو با خدا
نویسنده: مسافر تقدیر(چهارشنبه 85/9/15 ساعت 1:3 صبح)


 


حرفهایم با خدا!!!
 


سلام خدا !


رویی برای درد دل کردن ندارم. گناهانم به قدری است که حتّی رویی برای توبه هم ندارم. تو خود می دانی که من چندین و چندین بار توبه نمودم، ولی هرگز مردانگی به خرج ندادم.


دیگر آمده ام تا با تو رُک سخن بگویم.


خدایا ! من دیگر می گریم. خودت بهتر از من می توانی بنگری. دانه های اشک من زیبا نیست ولی، دل سوخته ام زیبایش می کند. یا بهتر است بگویم که این دل سوخته، نیک مزین می کند.


خدایا ! سوال ها و دردهای من زیاد است ، لیکن هرگز درمان و جوابی نیافتم.


خدایا ! تو که می دانستی من پستی را بر می گزینم!


تو که می دانستی من می سوزم و نمی سازم!


تو که می دانستی من چگونه سیاه بخت خواهم شد!


پس چرا؟ چرا مرا آفریدی تا عذابم دهی؟


آری؛ سخنانم واضح است. چون دیگر بریده ام. برایم مهم نیست که مردم حرف هایم را کفر پندارند، یا مرا دیوانه خطاب کنند!


اینان سخنان دل است و نمی توانم مانع از گفتن آن شوم.


خدایا! به عظمت و شکوهت قسم می خورم که بعد از تو، من تنها ترینم.


مشکلات من انگشت شمار نیستند.


خدایا! چنان بعضی وقتها دلم تنگ می شود و به ناله می آید، و چنان غروب آرزوهایم را لمس می کنم، که دوست داشتم تو را می دیدم و به آغوشت می آمدم.


دوست داشتم دستانت را باز کنی و خود را بر سینه ئ تو انداخته و زار زار بگریم.


هر چند که این نامه های من، کودکانه است و آرزوهایی بچه گانه دارد، ولی همگی را از ته دل نوشته ام.


کاش مرا خلق نمی کردی!


آخر زیستن با کدام رو؟


خدایا! من پولی ندارم. من هیبتی ندارم. من خانه و آشیانه ای ندارم. ولی تا بخواهی، غصه و درد همراه من است.


خدایا! حال که می خواهم سنگهایم را با تو باز کنم، پس بگذار حقیقتی را که خود بهتر از من


می دانی، بازهم بگویم.


حقیقت نیست؛ بلکه عقیده ئ من است، که نام حقیقت را بر آن نهاده ام. عقیده ئ من چیست؟


می گویم ولی، از ابتدای ناله هایم.


خدایا! دلم از تو هم گرفته است. نمی دانم چگونه بخوانمت. می خواهی بسوزانی، بسوزان. می زنی، بزن. ولی تو را قسم می دهم به معشوقت محمد (ص)، که مرا خلاصم کن.


دیگر طاقت زیستن ندارم. بریده ام! در این دنیای کثیفی که خلق کرده ای، بریده ام.


می گویند که دیوانه ام، بگویند. برایم مهم نیست.


کاش می توانستم بر دشت و صحرا زنم.داد و فریادی می کردم و می گفتم:


خدااااااااااااااااااایاااااااااااااااا ... خدااااااااااااااااااایاااااااااااااااا...


پس مهدی تو کی می آید؟ پس تا کی من با گریه، شب را سحر کنم و تا به کی، آرزوی مرگ کنم؟


پس چرا نمی آید؟


پس چرا نمی دهی؟


چرا بر من مرگ نمیدهی؟


دیگر زیستن بس است...بس است...


عده ای می گویند دنیای تو، زیبایی هایی هم دارد ولی، زیبایی برای من معنا ندارد.


خسته تر از آنم که بگِریم.


بی اراده تر از آنم تا توبه از معصیت نمایم.


بیچاره تر از آنم که بمیرم.


پس چرا آفریدی تا لکه ئ ننگی باشم؟


آزمایش؟ کدام آزمایش؟ من توانی ندارم!!!


اگر زنده ام، تنها امیدم به آن دنیای توست.


دیگر در آن دنیا، خوب و بد جدا از هم است.


 فریب و مکر خوبی را نمی خورم، تا در نهایت، خنجری برمن وارد شود.


در آن دنیا خوبی، سرا پا خوبی است و بدی هم ، تمام و کمال بدیست.


ولی در این دنیای کثیف مرده پرست، تشخیص خوب و بد سخت ترین کار ممکن است.


نزد که، گریه و زاری کنم؟


بر که شکایت نمایم؟


بعد از این همه نا امیدی از خلق تو، به خودت نامه دادم تا کمی از بغض گیر کرده ام بشکند.


خدایا! دنیای بدی خلق کرده ای. راحت تر بگویم، کاش نمی آفریدی. یا ای کاش مرا نمی آفریدی. و هزاران کاش و ای کاش های دیگر.


دیگر تمامی سوز و نواها را از بر کرده ام!


می دانم که بر اعمال من آگاهی.کار من نشستن و گریستن است!!!


به شادی علاقه ای ندارم. چون هرگز آن را تجربه نکرده ام.


حرفهایم زیاد است ولی رمقی برای گفتن هم ندارم.


پس بمیران مرا، که تنها آرزویم مرگ است و بس.


و مرگ، زیبا ترین و بهترین شهد زندگی است.


در نهایت، با دیدگانی پر از اشک، حکمتت را شکر گفته و باز هم تحمل می کنم...


این بنده ئ حقیر و خوار، برای شما خوانندگان محترم 3 توصیه دارد:


شکر، شکر، شکر.


به امید مرگ یا شفا...


 


امید است تا مرگ را به بهترین شکل ممکن، بچشم.



نظرات دیگران ( )

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
دوستت دارم با من بمان
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه ||
رایانه - تکنولوژی .. [50]
رهگذر [125]
ترنم عاشقی (آبجی مینا) [37]
لینک دوستان [83]
[آرشیو(4)]


|| مطالب بایگانی شده ||
مهر ماه
آبان ماه
زمستان 1385
پاییز 1385

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
قصه با تو بودن
مسافر تقدیر
ماساکنان معبد عشقیم آنجا ز کفر و دین خبری نیست مقصد اگرحریم توباشد برهیچ فرقه بسته دری نیست

|| لوگوی وبلاگ من ||
قصه با تو بودن

|| لینک دوستان من ||
دوستان خوبم

|| لوگوی دوستان من ||





|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو