درد دلهای من با مهدی:
سلام مهدی جان !
می بینی؟ این من هستم . بنده ئ گستاخ خدا . مهدی جان میدانم که می شنوی.
به جدت محمد که طاقت زیستن ندارم.
افسوس و هزاران افسوس که با وجود تو و پرورگارت ، باز هم شبی بدون گناه را نمی گذرانم.
دنیای من فقط پول است ، در حالی که بر نماز خود ، قبله و شرافتم ، پشت کرده ام.
مهدی جان ! میدانم که چشمان خیس مرا می بینی.
نامه ام را با اشک چشمانم مزین کرده ام . شاید ترحمی بر این قطره ها شود و جوابی بشنوم.
مهدی جان ! اگر بیایی...اگر بیایی دستانت را گرفته و تو را با خود به نزد یتیمان می برم.
تو را به نزد آنهایی می برم که بر روی تخت بیمارستانها ، در انتظار شفا هستند.
ولی مهدی جان ! پولی برای شفا ندارند.
میدانی پاسخ چشمان خیسشان را چگونه میدهند؟
با درد و رنج.
تو را نزد جماعتی می برم ، که دلهایشان مرداب خون است.
تو را نزد جماعتی می برم ، که افطارشان اشک چشم است.
تو را نزد جماعتی می برم ، که با خنجرهای بُران ، به عشق ابا عبدا... ، سر و روی خود را پر از خون می کنند.
تو را نزد آن جماعتی می برم ، که جدت بر دستانشان بوسه زد ، ولی اکنون آنان بوسه بر دستان می زنند.
تو را نزد جماعتی می برم ، که از خجالت اهل و عیال ، اشک چشمانشان را مخفی می کنند.
وقتی که تو را نزد این جماعت خونِ دل خورده بردم ، باز هم از تو طلب پوزش کرده و تو را نزد جماعتی از گرگان می برم.
به تو میگویم:
یا مهدی ! سرورم ! مواظب خودتان باشد . این جماعت به هنگامی که تشنه شوند ، خون می آشامند و به وقت دیگر ، فکر و عقل می خورند.
با هم وارد وادی اول می شویم.
می بینیم که چگونه ، گروهی مورد تمسخر گروه دیگری واقع شده اند.
می بینیم که چگونه ، جماعتی از رنج کشیدگان ، به بردگی گماشته شده اند.
می بینیم که چگونه ، این جماعت به سوی طمع کشیده شده اند.
و در وادی دوم وارد عبادتگاه این جماعت می شویم.
در اینجا مردم سجده کرده اند. در مقابل این موجود پست ، شیطان .
نگفتم مهدی جان ! نگفتم...
افسوس و هزاران بار افسوس بر اینان که با وجود تو و پروردگارت ، باز هم این جماعت از سجده ، در برابر ابلیس دست نمی کشند.
آخر تا کی ؟تا کی پستی؟
و تمامی اینان عقده های دل بود . وگرنه من میدانم که تو بر همه چیز آگاهی.
فقط نامه ای بود و چشمان خیسی ، در تعجیل فرجت...