در خلوت تنهاییم نشسته بودم روی صخره ی ساحل روبه رویم خورشید
ودر آن غروب بر سینه ی سرخ آسمان غم موج میزد...من بدان خیره آن
به من خیره جاری بود حلقه ی اشک در چشمانم و در آن غروب که در
غم از دست دادنت جدا میکردند یک به یک تارو پود قلبم را جاری شد
اشک بر گونه ام. زیر پیام موج ها دست به دست داده
تا بخوانند عطشم را ناگهان صدای دلنشینی به خود خواند مرا.........آری
تو آمدی و پاک کردی اشکم را با دست مهربون و به آغوش کشیدی و
با بوسه ای گرم بیدار کردی عشق مرده ام را دریا مینواخت باد ریتم میداد
وتو میخواندی آواز دلخواهم را و من میشکستم عمق نگاهت را اما تا گشودم
چشمم را باز دیدم قاب عکس خانه را اما من میمانم به امید دیدارت
ای همنشین تنهاییم..
لیست کل یادداشت های این وبلاگ