- بنام خدا ...
- سفر..
- پس از لحظه هایی دراز
- بر درخت خاکستری دلم برگی رویید
- و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند
- و هنوز من
- ریشه های تنم را در شن های رویاهام فرو نبرده بودم
- که براه افتادم ...
- پس از لحظه هایی دراز
- سایه ی دستی روی وجودم افتاد
- و لرزش انگشتانش مرا بیدار کرد
- و هنوز من
- پرتو تنهایی خودم را در ورطه ی تاریک درونم نیافکنده بودم
- که براه افتادم
- پس از لحظه هایی دراز
- پر تو گرمی در مرداب یخ زده ی من افتاد
- و هنوز وجودم از سرما می لرزید ! رفت
- پس از لحظه هایی
- یک لحظه گذشت
- برگی از شاخه ی درخت خاکستری رویاهام فرو ریخت
- دستی سایه اش را از روی وجودنم بر چید
- و لنگری در مرداب یخ زده ی زندگیم ! یخ بست
- و من هنوز چشمانم را نه گشوده بودم که ...
- که در خوابی دیگر لرزیدم .
-
سلام .
از دیشب نمیدونم چرااین جمله فکرمو مشغول کرده که حتما شما هم شنیدین یا بهش اعتقاد دارین{آدما عاشق یک نفر میشن ولی میتونن خیلیهارو دوست داشته باشن}.
میخام بدونم منظور ازین دوست داشتن و عشق چی هست؟
عشق که معلومه ولی معنی کردن دوست داشتن خیلی مشکل هست باورتون میشه؟
هرکسی میتونه یه جور فکر کنه و یک معنی بسازه ولی دوست داشتن باید یک معنی کلی داشته باشه و همه پیرو اون باشن نه به فکر معنی کردن به روش خود که کارشون اینجور راه بیفته.
در یک جمله میشه گفت دوست داشتن نمیتونه هیچ وقت مثل عشق ورزیدن باشه. عشق تنها یک واژه مفدس نیست . عشق یعنی خلاصه شدن همه چی در اون چیزی یا کسی که عاشقش هستیم . یعنی بالاتر دیدن اون از هرچی که هست . یعنی فدا شدن به خاطر اون . یعنی اینکه چه بخاهیم چه نخاهیم تمام وقتمون رو به یاد اون هستیم نمیتونیم به چیز دیگه ای بجز اون فکر کنیم . خوشبختی رو فقط درون میبینیم . آسایش رو . راحتی روهمه و همه در رسیدن و بودن با اون میبینیم . خلاصه عشق یعنی اینکه اگه تا ابد معنیش کنیم باز نتونستیم حتی ناقص بگیم که یعنی چه .عشق یعنی همه چی.
ولی میشه گفت معنی کردن دوست داشتن خیلی از عشق مشکل تر شده البته خودمون مشکلش کردیم.
ادامه دارد ...
حس غریبی دارم
حس تنهایی ِ غریبی
حس کسی که
رو به تو تمام راها را میرود...
و کسی از او نپرسید
در دلش چه میگذرد...
نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند ...
دلتنگم...
دلتنگ تو ... دلتنگ حرفهایت ...
دلتنگ آغوش گرمت ...دلتنگ بوسیدنت حتی ...
از دیدن روزهای بی تو بودن آزرده که می شوم به همه می پرم
تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند ...
این روزها
پی ِ هر شبی که می گذرد ، روزی از عمر می گذرد....
تمام نیرویم را در خود جمع میکنم...
بی هیچ اغماضی همه اش را می طلبد
فرو می کشد
و من تمام می شوم و آغاز میشوم در تو.....
در آخر
زمزمه ای در سرم مرور می شود:
" ......................"
در خلوت تنهاییم نشسته بودم روی صخره ی ساحل روبه رویم خورشید
ودر آن غروب بر سینه ی سرخ آسمان غم موج میزد...من بدان خیره آن
به من خیره جاری بود حلقه ی اشک در چشمانم و در آن غروب که در
غم از دست دادنت جدا میکردند یک به یک تارو پود قلبم را جاری شد
اشک بر گونه ام. زیر پیام موج ها دست به دست داده
تا بخوانند عطشم را ناگهان صدای دلنشینی به خود خواند مرا.........آری
تو آمدی و پاک کردی اشکم را با دست مهربون و به آغوش کشیدی و
با بوسه ای گرم بیدار کردی عشق مرده ام را دریا مینواخت باد ریتم میداد
وتو میخواندی آواز دلخواهم را و من میشکستم عمق نگاهت را اما تا گشودم
چشمم را باز دیدم قاب عکس خانه را اما من میمانم به امید دیدارت
ای همنشین تنهاییم..
بعضی وقتا این قدر به نداشته هات فکر می کنی که کم کم یادت می ره که چه چیزایی داری و داشتی ! ... بعضی وقتا این قدر توی افکارت غرق می شی که فکر می کنی اونا واقعیت دارن و می خوای همون جا بمونی و زندگی کنی ... بعضی وقتا خودتم می دونی داری اشتباه می کنی ولی تاتهش می ری ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا یادت می ره که اومده بودی که نسیم باشی ... یادت می ره قول و قرارایی رو که با خودت گذاشته بودی ... بعضی وقتا یه اشتباه کوچیک برات مثل یه جرقه توی انبار کاه می مونه ولی کاش انبار ، انبار کاه باشه ، به درک که بسوزه و خاکستر بشه ولی نیست ... این افکار و خودتی که آتیش می گیره و خاکستر می شه ... بعضی وقتا وقتی خاکستر شدی دوباره یه فرصت داری که همه چی رو دوباره از نو بسازی مث یه ققنوس ولی بعضی وقتا دیگه فرصت دوباره شروع کردن رو هم نداری ... بعضی وقتا دلت می خواد که بری یه جایی که فقط خودت باشی و خودت و می ری ، ولی یهو همه میان و پیدات می کنن ... بعضی وقتا میای جلوی چشم همه وایمیسی و هی می گی این منم ها ولی انگار هیچ کس نه تو رو می بینه و نه صدات رو می شنوه ... بعضی وقتا یه نقاب خوشحال می زنی و خودت رو پشتش قایم می کنی تا کسی نفهمه که چی توی دلته و این واقعا تو نیستی و بعضی وقتا تو بدون سانسور ِ خودت اشک می ریزی و دیگران بهت می خندن یا ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا ... بعضی وقتا !
باز هم شب
نویسنده: مسافر تقدیر(یکشنبه 85/7/2 ساعت 12:21 صبح)
باز هم شب.پنجره ای باز.مهتاب تنها. ستارگان درخشان.آسمان بی انتها.
بیداری بی صدا. سکوت مقدس.جیرجیرکهای بی خواب. چشمهای نمناک.دلهره های بی امان.اشعار ناتمام.
و ... یاد تو ... توضیح تمام اتفاقات.
این روزهای تلخ، این روزهای سخت، این هوای سنگین از حرف و نگاه و این شبهای مالامال از درد فراق.این ثانیه های خنجر به دست، مرا در میان خود گرفته اند.من تنهاترین رها شده ی این اطراف، مجنون و دل افگار، در خرمن نفسهای سوخته با لب خاموش و داغ سیاه دل، بی صدا و بی حضور در انتظار نشسته ام.
من مجنون بی لیلی هستم.چشم دوخته ام به راهی که مسافری ندارد.
من مجنون بی لیلی هستم.
ستاره دوباره سلام.امشب چقدر دلتنگم و چقدر خسته .میخام اینقدر بنویسم اینقدر زیاد که
واژه ها به حرمت انتظار یه دل منتظر، تسلیم بشن و خودشون به نقطه ی توقف برسن . یه
زمانی فکر می کردم عشق مال کتاباس و عاشقا همون اسطوره های افسانه های خیلی خیلی
قدیمی ، وقتی می خوندم نمی فهمیدم قطره اشکای چشماشون چقدر مقدسه چون اشک نیست
خون دل سالهای انتظاره،انتظاری بدون پایان و تا ابد ناکام.امشب میخام با تموم ستاره ها و آسمون
قهر کنم .اگه صدام به تو می رسه چرا دلتنگیای منو حس نمیکنی؟چرا بی تابی و بیقراری دلم رو
حس نمی کنی؟ یه بار تو با دلم حرف بزن ، یه بار تو بگو . همه جا ردپای توست و همه جا سرشار
از عطر تو ، یاد تو ، نام تو. همیشه میخام آدما رو کنار می زنم که به تو برسم.به تویی که همیشه
برام تو مهی ، دور از دسترس.غربت از تن تو سخت نیست.غربت از نگاه تو و روح تو زجرآوره ،فکر
اینکه من جایی تو قلب تو نداشته باشم همیشه چشمهامو بارونی می کنه درست مثل الان ،حالا
همین ثانیه ها و لحظه ها ، وقتی دارم می نویسم که خیلیا مثل قبلا من، هنوز تو افسانه ها باقی
موندن ،شیرین دروغ نبود و زخم عمیق دل کوها افسانه نبود ، سر به صحرا گذاشتن و سرگشتگی
مجنون و دل همیشه شکسته ی لیلی قصه ی کودکیها نبود . قصه ی من بود ، قصه ی تو. قصه ی
همه ی آدما که حقیقت عشق رو با تمام تلخیش حس کردن.دوباره به همون تسبیح قدیمی پناه
آوردم ، همون قرار من ودل وقت دلتنگی برای تو .سکوت محض شب و یه دل بیقرار ، حتما کسی
خواهد بود که چشمهاش همیشه بیناس ، مهربانا ! .....م رو هر کجاست در پناه خودت بگیر.
شب با تمام سیا هی اش دوباره از راه می رسد . و من از پنجره ی اتاق کوچکم ، غرق در تنهایی بی کران به دنبال تک ستاره آسمانی ام می گردم . وای خدای من پس چرا امشب خبری از چشمک های زیبای ستاره خوشبختی من در آسمان نیست ؟. نکند دلش را دلتنگی ها به اسارات برده اند ؟. نکند برق چشمانش را به روی التهاب قلبم بسته است ؟. آه خدای من . آسمان با این همه ستاره بدون ستاره من چقدر تاریک است .
رفته است و مهرش از دلم نمی رود ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست
ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها پس دیار عاشقان جاودان کجا ست ؟
امشب ابر های سیاه دل فکر پلیدی در سر دارند . امشب دست بی رحم تند باد سرنوشت شتابان ابرهای سیاه را در آغوش هم قرار میدهد . آسمان خواهد گریست . خدایا ستاره ی مهربان من کجاست ؟
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
لیست کل یادداشت های این وبلاگ